همسفری تا بهشت
هو المحبوب
اکنون که واژه های احساس در ذهنم می تراود و با این قلم بر صفحه ی سفید ورق حک می گردد ساعت 3:39 نیمه شب 94/10/17 را نشان میدهد. شب است و سکوت، تمام حجم نبودنت را پر کرده است. اکنون که از پنجره قلبم به چند صباحی قبل می نگرم خاطرات شیرینی در مقابل چشمانم نقش می بندد.
چشمانم را می بندم و اندکی از این دریچه به قبل بر میگردم...
تقریبا دو ماهی با قطار زمان به عقب برمیگردم و دقیقا در ایستگاه 94/8/8 توقف میکنم...
ایستگاهی که مسیر زندگی ام را عوض کرد. دقیقا در این روز بود که یک از دوستان پیشنهاد خواستگاری را به من داد که از لحاظ بسیاری از ویژگی ها به معیارهایم نزدیک بود، اما آن زمان فکر نمیکردم سرانجام این پیشنهاد، "ما شدن" باشد. آن هم با کسی که کاملا منطبق بر معیارهایم می باشد.
شخصی که برایم به مثابه ی یک معادله ای ریاضی شده بود تا آن را حل کنم و کنجکاو دانستن اینکه او چه کسی ایت که طبق صحبت های آن دوست بسیار به معیارهایم شبیه است...
اما آن زمان برای حل این معادله زود بود. باید زمان می گذشت تا ابهامات کنار زده شوند.
تا در یک شب سرد پاییزی من در اوج بهت و تعجب متوجه شوم که "او" همان شخصی است که هم آشناست و هم غریبه...
حکمت خدا چه زیبا به تصویر کشیده شده بود وقتی آشنایی توسط یک غریبه به من معرفی شده بود...
کم کم مقدمات جلسه اول خواستگاری فراهم شد...
برگه سوالاتم را کنارم گذاشتم و سعی کردم بر استرسم مسلط شوم.
دقایق به سرعت می گذشتند و لحظه به لحظه استرس من کمتر می شد و آرامشی عجیب جایگزین آن می شد...
بی آنکه متوجه زمان بشویم دو ساعتی صحبت کرده بودیم...!
نتیجه صحبت ها دلم را آرامتر کرده بود اما افکارم را مشغول تر.
آنجا اولین باری بود که این سوال در ذهنم نقش بست که آیا او نیمه دیگر من است؟
باید همه چیز را به دست روزگار می سپردم تا ببینم این موج های دریای زندگی قرار ست مرا به کجا ببرند
جلسه دوم خواستگاری هم به همین منوال گذشت و سوالِ ذهنم این بار پررنگ تر از قبل شده بود
اما رفتن من به دانشگاه و نزدیک شدن اربعین و قلب بی قرار آقای ما برای رسیدن به وصال دلبر، مدتی بر روی این سوال سرپوش گذاشت تا در زمان مناسب به آن پاسخ داده شود.
یک ماهی گذشت تا اینکه جلسه سوم و چهارم خواستگاری این سرپوش را از روی سوال برداشت
اکنون زمان تصمیم بود و زمان انتخاب...
لحظه هایی سراسر اضطراب...
دلی پر از آشوب که حالا جدی تر از همیشه به "ما شدن" می اندیشد...
گرفتن این تصمیم چقدر برایم سخت بود...
آخر قرار بود کسی به نهانخانه های زندگی ام پای بگذارد؛ و رفیق و مرهم باشد برای لحظه هایی که تا آن زمان کسی پای به آن جا نگذاشته بود!
لحظه ها به سرعت گذشتند....
روز شنبه، و مقدمات کار هم بالاخره سپری شد و ما یک قدم به "ما" شدنمان نزدیک تر شدیم...
اکنون باید تمام آشوب دلم را به دست دریای روزگار می سپردم و در ساحل دریای بی کران معبودم آرام میگرفتم...
دوشنبه 94/10/7 در حالی شروع شد که من نمیدانستم شب هنگامی که سر بر بالشت می گذارم دیگر "من" نیستم، بلکه "ما" شده ام و بله ای گفته ام برای حضور مردی در زندگی ام برای همیشه...
خرید حلقه ازدواج و قشنگترین یادگاری ما شدن ...
سند ما شدنمان پس از جاری شدت صیغه عقد همین مودتی بود که خدا وعده آن را داده بود...
آری؛ مودتی که در قلب ها حک می شود تا سندی یاشد برای ما شدن
لحظات جاری شدن صیغه عقد را نمی توانم توصیف کنم...
باید خود لمسش کنی...
تجربه ای شیرین.
لحظاتی که نمی دانی خوشحالی یا اضطراب داری، انگاد در عالم کائنات اتفاق هایی در حال وقوع است که تو بی خبری!
بله میدهی و این بله مجوز ورود مردی ست به زندگی ات، مردی که قرار است تمام وجودت را پر کند...
و خداوند چه زیبا محبت او را پس از این بله در قلبت جای می دهد!
لحظات شیرین خواندن خطبه آن هم توسط "ایت ا... ناصری" در شب میلاد فرخنده نبی مکرم اسلام ص و فرزندشان امام صادق ع غیر قابل وصف است...
پس از آن باید می رفتیم تا به شروع زندگیمان در کنار شهدا رنگی خدایی ببخشیم
باید در کنار شهدا عهد می بستیم که:
پر پرواز هم باشیم و همسفر همدیگر تا بهشت...
باید عهد می بستیم که پای آرمان هایمان تا لحظه ی شهادت خواهیم ماند...
قرار شد گزار، قرارگاه بی قراری هایمان باشد...
لحظه های آخر گلزار مقابل چشمانم می باشد. در کنار هم ایستاده بودیم رو به روی قبور و قرار بود برای شهادت همدیگر دعا کنیم...
"خدایا مرگ ما را جز شهادت در راهت قرار مده"
شاید این جمله، پایان زیارت آن شب ما بود اما در حقیقت پایان آن جمله آغاز همسفر شدنمان با هم تا بهشت شد...
پ.ن: دوستانی که شیرینی می خواهند، اعلام بفرمایند تا زمان و مکان خدمتشان ارسال شود؛ البته به شرطی که حتماً تشریف بیاورند.
فعلا علی الحساب زمان را داشته باشید تا ما بقی!
(جمعه 1394/10/25 ساعت 2 بعد از ظهر...)
تذکر: سداد زین پس توسط دو نفر اداره می شود، جناب حافی و خانم حافی! و این مطلب هم توسط خانم حافی به نگارش در آمده، البته بصورت بسیار کلی! و جزئیات کار إن شاء الله در آینده ای نزدیک، یا در همین سداد ما و یا در وبلاگ سرکار خانم...