* خوف:
بچه هیئتی! اگر تو را قبول نکنند، آن وقت چه؟ کجا می خواهی بروی؟ اصلاً کجا داری که بروی؟
اصلا اگر خواستند امتحانت بکنند چی؟ احتمال قبولی می دهی؟
یا...
«بی امتحان مرا به غلامی قبول کن
من خود قبول دارم از امتحان ردم»
اصلا اگر به تو گفتند راحت باش، آزادی، می توانی بروی، برو... چه ؟!
می روی؟ یا می مانی؟
* رجا:
هویدا در آخرین لحظه عمرش به شاه فحش داد و گفت: شاه سگ هایش را هم نجات داد اما منِ پیر را این جا گذاشت!
ولی شما که هیئتی ها و خادم هایت را رها نمی کنی، یقین دارم، حاشا به کرمت! نه فقط تا دم مرگ... که تا پل صراط.
اصلا همین که سر سفره ات راهم داده ای، همین که الان جای دیگری نیستم و با تو هستم...
سپاس!
ولی فقط به ما اجازه ی فدا شدن بده.
پ.ن: عاشقان، گوارای وجودتان که اذن ورود گرفتین... احلی من العسل باشد برایتان.
التماس دعا