یکـ علمدار
زبانم قاصر است
روح کوچک
فهم کوتاه
نفس معیوب
قلب در احاطه ی حجاب
و...
نفسم بر زمین لنگر انداخته
توان درک آسمان را ندارد
آسمانی شدن را نمی فهمد
تو و هدف و روح و عشق بازی ها و حب و بغضت از من و درک و فهم من بسیار فراترید؛ بسیار... بسیار...
حجاب عجیبی دور وجودم حاله شده و توان دیدن تو را از من گرفته
تو را با فهم خودم تعبیر می کنم
آنطور که خودم می فهمم تفسیر می کنم
تفسیر کودکی خردسال از رفتار پیری عارف و سالک!!!
با این وصف چه از تو بگویم؟
چه می فهمم که بگویم؟!
آنکه شهدا را تعبیر می کرد خودش شهید بود؛
آوینی را می گویم....عجب درست و عجب عجیب تفسیرتان می کرد
حالا از مورچه خواسته اند آسمان را اندازه بگیرد!!!
بیچاره مورچه چه کیفی کرده با خودش!
فکر کرده لابد آسمان باید در همین قد و قواره های خودش باشد!!!
من کمتر از مورچه ام و تو بزرگتر از آسمانی
کم سخت نیست از شما گفتن
وصف عاشق، عاشق تر می خواهد
باید شاهد باشی تا شهید را بفهمی
اما من فقط یک چیز را خوب می فهمم:
خداوند من و تو را از یک گل آفرید...
و تو فهمیدی مقصود آفرینش را و من نفهمیدم
فرق من و تو درست در همین جاست
غیر از اینست؟
(ادامه ی مطلب را از دست ندهید!)
از کنار همه اتفاقات و دغدغه ها و موضوعاتی همچون متولیان فرهنگی (5) و موضوعات تربیتی و مسجد طراز (که قولش را در متولیان فرهنگی (3) داده بودم به برخی از دوستان!) و بحث های سیاسی تا بحث ها و مشکلات شخصی که ذهنم را درگیر خودش کرده بود، گذشتم! البته نه به سادگی، که به سختی! چون بدجور ذهنم مشغول شده بود!
اما از شما نتوانستم بگذرم!
از او که عاشق لبخندهای زیبایش هستم! از او که وقتی به سراغش میروم و وقتی میبینمش با آن لبخند روی لَبش که از هر کسی دلبری می کند، آرام می شوم...(اشاره به شخص خاص)
و از او، از اویی که از همان دیدار اول تا به امروز بر دلم نشسته، عاشقش شدم یعنی! از اویی که همدم تنهایی هایم شده! شهیــدم(میم مالکیت)، بهترین دوستم! تو که همیشه نشستن در کنارت آرامم می کند...(اشاره به شخص خاص دیگر)
(مشترک هر دو شخص)حس آرامشی بِهم می دهید که تمام حرف هایی که تل انبار می کنم توی دلم تا همه را پیش شما خالی کنم، فراموشم می شود! یعنی اصلا نمی توانم حرفی بزنم در پیشگاهتان...
اویِ اول من "شهیـــد حاج حسیـن خرازی" است که این ایام، ایامِ پرکشیدنشان است و اویِ دوم من "شهیـدم مسعود آخوندی" است.
چند روایت کوتاه از کتاب خرازی از انتشارات روایت فتح و یک کلیپ بسیار زیبا از شهید خرازی را انتخاب کردم، که حتما بخوانید و ببینید...
یک: ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش میگفت" «خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زنده س؟ مرده س؟» میگفتم: «کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه که یه وجب دو وجب نیس. از کجا پیداش کنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت" حسین خرازی را دعا کنید. آمدم خانه. به مادرش گفتم. گفت: «حسین ما رو می گفت؟» گفتم: «چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرماده لشکر اصفهان است.
دو: داییش تلفن کرد گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟» گفتم: «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.»
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: «خراش کوچیک! » خندید. گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده .»
سه: رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمان ده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم: «چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا ها فرمانده لشکر شده.»
چهار: گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟» دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش! گفتم: «هیچی حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده، شکسته.» خندید. گفت: « چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
پنج: بعد خواندن عقد، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به حاج احمد آقا. گفته بود: «جنگ تموم بشه، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز.
شش: تعریف می کرد و می خندید! «یه نفر داشت تو خیابون شهرک[دارخویین] سیگار می گشید، [اون جا سیگار کشیدن ممنوعه]. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا انجا. گفت به تو چه! می خوام بکشم. تو که کوچیکی، خود خرازی رو هم بیاری بازم میکشم. گفتم می کشی؟ گفت: آره. هیچ کاری هم نمی تونی بکنی.» می گفت: «دلم نیومد بگم من خرازی ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمی دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش در اومد، برنگشت برشون داه.»
اما لینک فیلم: اینـــــــــــجا اگه دیدید که بازم ببینید و اگه هم ندیدید که ببینید و لذت ببرید.
پ.ن: دوستان اصفهانی، روز پنجشنبه(هفتـم) ساعت 3 بعد از ظهر، خیمه گلستان شهدا را فراموش نکنید! بیست و هشتمین سالگرد شهادت حاج حسین خرازی برگزار میشه؛ با سخنرانی سید حسین مؤمنی و مداحی سید رضا نریمانی!
تسلیت ایام فاطمیه س :(