جالب انگیزناک!
دوست شفیقی رفت خواستگاری!
بعد از یکی دو روز نتیجه رو پرسیدم
گفت نشد!
گفتم چرا!؟
گفت پدر مادر دختر خانم گفتن چقدر پول داری!
خب هیچی دیگه...!
خودش و پدرش و مادرش همگی شاکی بودن که اول حرفی که تحویل ما دادن؛ میگن چقدر پول داری!؟
پس ایمان کجای کاره؟ پس توکل چی؟ خدا کجاست!؟ مگه پول ملاکه!؟ و ...
.
.
.
چند روزی گذشت...
.
.
.
به گوشمان رسید که دوست بزرگوار دیگه ای رفته خواستگاری خواهر همان دوست شفیقی که قبلا رفته بودن خواستگاری!
جریان رو پرسیدم!؟
گفتن نشد دیگه!
از خود اون دوست بزرگوار قضیه رو پرسیدم!؟
گفتن که بهش گفتن: شما که فعلا دارین درس میخونین! نه کاری و نه پولی...!!!
و من ماندم!
بخندم یا گریه کنم...
نه