درس مقاومت 175 دست بسته
چشمان نگرانتان از روزی که این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم می کند.
دوست دارم زندگینامه یک یک شما را بخوانم.
و تعدادتان آنقدر زیاد است که بینتان از هر گروه و دسته ای وجود داشته باشد؛
از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچه دار.
فقط با خودم آرزو می کنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشتتان علامت پیروزی نشان می دادید.
راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را میزند. برای تکاوران سخت است که دستانشان را مقابل دشمن بگیرند که طناب پیچش کنند.
بارها شنیده ام که غواص ها از آماده ترین نیرو های رزمی هستند. بازوان و سینه های ستبر شما از همین لباس های چسبیده غواصی پیداست.
و بعثی ها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران می کردند و خلاص!
غرور شما اما زیر آن خاک ها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما...
برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خورده ایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکینم...
غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربده های توخالی این و آن نلرزد (داخلی و خارجی!) .
شما با دست های بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد...
شما هم دعا کنید برایمان، دعای شما 175 نفر برگشت نمی خورد؛ این را هم مطمئنم...
پ.ن 1:
به تشنه کامی عباس هایمان سوگند
به دست بسته غواص هایمان سوگند
اگر خدای نکرده هوای آن دارید
که باز بهر ولی جام زهر بگذارید
فقط نه جام شما را به قهر می شکنیم
که دست های ساقی هر جام زهر می شکنیم.
پ.ن 2:
من یک سرباز ایرانی؛ اهل یمن!
"ادامه ی مطلب هم هست!"
نمی دانم...
دستانتان را از پشت سته بودند یا از رو به رو ...
ولی حتما خیلی وقت گذاشتند که یکی یکی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بکشند.
نمی دانم...
آنها چند نفر بودند که شما 175 نفر را به دام انداختند.
نمی دانم...
چه گودال عظیمی حفر کردند تا 175 سرباز را داخلش بیندازند.
نمی دانم...
نشسته بودید یا ایستاده
نمی دانم...
یکی یکی داخل گودال پرتتان کردند یا گروهی!
اصلا چه می دانم که در آن روز،شایدهم شب، چه آمد بر سر شما.
نمی دانم...
در آن روز های زمستانی سال 65 (که من هنـــوز چشمم به این دنیا باز نشده بود) با چه نقشه ای غافلگیرتان کردند.
نمی دانم...
آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشم های معصوم شما نگاه کند و چنین برنامه ای برای کشتنتان بریزد.
نمی دانم...
لحظه های آخر که نمی توانستید دست های هم را بگیرید و خدا حافظی کنید، چه حرف هایی بینتان رد و بدل شد.
چه قرار هایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخی هایی با هم کردید!
ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش می کشیدید.
نمی دانم...
وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری می گفتید؟
حتما به تأسی از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لب هایتان بود.
یا شاید هم ساده تر، احتمالا یکی از شما 175 نفر فریاد زده: «برادرها...! وعده ما کربلا...» و بعد همه با هم فریاد زده اید: یا حسیــن ...
حتم دارم...
وقتی چشم آن سرباز عراقی که به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا س می گفت، دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم...
وقتی آن گودال بزرگ پر شد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لزید اما به روی خودش نیاورد.
حتی سیگار های مکرر هم نتوانست تصویر چهره های معصوم شما در آن لحظه های پایانی را از خاطره اش محو کند.
حتم دارم...
اگر آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهره های شما را خوب بخاطر دارد، با جزئیات...
حتم دارم...
هنوز هم از شما می ترسد؛ حتی با همان دست های بسته.
حتم دارم...
هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد...
چشمان نگرانتان از روزی که این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم می کند.
دوست دارم زندگینامه یک یک شما را بخوانم.
و تعدادتان آنقدر زیاد است که بینتان از هر گروه و دسته ای وجود داشته باشد؛
از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچه دار.
فقط با خودم آرزو می کنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشتتان علامت پیروزی نشان می دادید.
راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را میزند. برای تکاوران سخت است که دستانشان را مقابل دشمن بگیرند که طناب پیچش کنند.
بارها شنیده ام که غواص ها از آماده ترین نیرو های رزمی هستند. بازوان و سنه های ستبر شما از همین لباس های چسبیده غواصی پیداست.
و بعثی ها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران می کردند و خلاص!
غرور شما اما زیر آن خاک ها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما...
برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خورده ایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکینم...
غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربده های توخالی این و آن نلرزد (داخلی و خارجی!) .
شما با دست های بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد...
شما هم دعا کنید برایمان، دعای شما 175 نفر برگشت نمی خورد؛ این را هم مطمئنم...
پ.ن:
به تشنه کامی عباس هایمان سوگند
به دست بسته غواص هایمان سوگند
اگر خدای نکرده هوای آن دارید
که باز بهر ولی جام زهر بگذارید
فقط نه جام شما را به قهر می شکنیم
که دست های ساقی هر جام زهر می شکنیم.
یا شاید هم ساده تر، احتمالا یکی از شما 175 نفر فریاد زده: «برادرها...! وعده ما کربلا...» و بعد همه با هم فریاد زده اید: یا حسیــن ...
---به تشنه کامی عباس هایمان سوگند
به دست بسته غواص هایمان سوگند
اگر خدای نکرده هوای آن دارید
که باز بهر ولی جام زهر بگذارید
فقط نه جام شما را به قهر می شکنیم
که دست های ساقی هر جام زهر می شکنیم.
ماهی ها بی صدا می میرند، آری
اما
پهلوانان نمی میرند
تا ابالفضل پهلوان است...
---
موطن نهنگ ها
مگرجز آب است
جز اقیانوس
جز ژرفای خیس و سیال و سبک و آرام خلیج
آخر پس چرا
یونس بلعیده ما
سرتاپایش خاکی است؟!