و لله الحمد...
پیـرمرد روستایی یه خَر داشت که شده بود وسیله ی دستش و باهاش این طرف و اون طرف می رفت.
ویژگی این خر، این بود که هر جا که عَلفزار پیدا میکرد، می رفت و غَلت میخورد توی علفا.
یه روز این پیرمرد یه کم شیر و ماست و کشکی که از شیر گله هاش گرفته بود برداشت که ببره توی شهر و بفروشه.
توی مسیر یه جا که یه کم درخت و آب و علفزار بود وایستاد که هم استراحت کنه و هم نمازش رو بخونه.
پیرمرد اصلا حواسش به این ویژگیه خرش نبود که میره توی علفا و غلت میخوره! و ایستاد که نمازش رو بخونه.
الله اکبرِ نماز رو که گفت یادش اومد که واااای الان این خره میره توی علفا! و تمام شیر و ماست و کشک هاش قاطی میشه توی هم.
نه میتونست حرفی بزنه و نه میتونست نمازش رو بهم بزنه. بلاخره نمازش که تموم شد، دید، بله! این آقا(!!) خره رفته توی علفزار و داره واسه خودش غلت میخوره و تمام ثمره ی کار پیرمرد از بین رفته!
وقتی این صحنه را دید، فقط داد زد و خدا رو شکر کرد...
خدایـــا شکــرت ... خدایــا شکــرت
ولی بعدم زیر لب گفت: خدا فکر نکنی واقعا دارم شکرت میکنما !!
این شکر کردن من از هزاز فحشم بدتره! دارم اینا رو میگم که فحش و دری بری ندم!!
پ.ن 1: الان گفتن این داستان واسه این نیست که بگم شکر کردن منم مثل این پیرمرد ها! گفتم که بگم:
خدایا! این شکر من فقط به خاطر اینه که لیاقتت کمتر از شکر نیست!
خدایا! شکرت میکنم به خاطر این همه لطفت در حقم! به خاطر همه ی داده ها و نداده هات!
پ.ن 2: به قول یکی از دوستان؛ باور نمی کنم هیچگاه خدا به ما بگوید نه!
خدا سه گزینه دارد:
1. آری ...
2. باشد ولی الان نه ...
3. پیشنهاد بهتری برایت دارم، فقط کمی صبور باش ...
++ به این پست اصلا به دید دلنوشته نگاه نکنین!
خیلی چیزا با هم متفاوتند...