کلافگی
کلافگی که شاخ و دم ندارد
پیش می آید
جالب است که حتی
گاهی دروازه معرفت دقیقا از آنجایی به رویت باز می شود
که
تو تازه خود را آماده کرده ای برای کمی فراغت!
می شود یک روز
اراده کنی کمی از روزمره های تلنبار شده ات بزنی
بعد عزمت را جزم کنی
که بعداز مدتها با خیالی آسوده تجربه تهی از مصادیق هرچه منکر
داشته باشی
حتی
در اوج خوش باوری کسانت را هم با خودت همراه کنی
و
بعد یکباره
همه حساب کتاب هایت طاقت نیم ساعت راه آمدن با دل ساده تورا هم نیاورند
و
ستون دود از اردوگاه نقشه هایت برای یک شب آرامشِ شاد برخیزد...
دقیقا در چنین لحظاتی است
که
کف دستت را بالا می آوری و یک به یک تعدی ها به حریم ذهنیاتت را میشماری
اما خب حقیقتی که واقعیت دارد
این است
بهتر است باورکنی...
حالا دیگر از امروز
دو معرفت کسب کرده ای
مرد اگر غریب باشد و تنها
حتمی در دور بودن یا خانه خالی از خویشانش نیست
بل می شود
حتی هر سپیده آدینه کسانی سراغش را بگیرند
هر دم آخر هیئت برایش ضرب العجلی در حضور تمنا کنند
اما
در همان یک شب های هزار شب نشده زندگی شان
دمادم سیلی بکوبند بر سیمای مهجورش...
این چنین می شود که مرد در موطن خویش، غریب بماند!
و باز من
از فردایی که اگر صبح شود
جور دیگری نگاه خواهم کرد
به دنبال نشانه های دیگری هم
حتی اگر بقدر
یقه های بسته
به قدر محاسن خوش برش
به قدر خیلی چیزها
عمومیت نداشته باشد
من
برای تعریف حزب اللهی به دنبال نشانه های دیگری هم خواهم بود...
گاهی خدا عنایتی می کند
و
درست وقتی که تو بخودت استراحت داده ای
آنچه را
سالها می بایست برایش بصیرت و توجه خرج کنی
یکباره نصیب دلت می سازد...
این اوقات نباید تلخ باشد
ولی
از آن جهت که حقیقت سیلی میشود به صورتت
لاجرم کلافگی را دارد...
نمی دونم درست فهمیدم یا نه
ولی مث این
که نسشته باشی تو خونه بی خیال تو ظلمت
یهو یکی بیاد دم در خونه بگه بریم حرم
خیلی حس خوبیِ